معذرت خواهی را پذیرا هستی؟

نمیخواستم دلت را بشکنم

نمیخواستم اشکت بیورن آید

اینجا

نمیدانم چندمین عذرخواهی ست

ببخشید...

عشق در قلب من رخنه کرده است...

ﺟﺎﺭﯼ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻢ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻟﺘﺎﯼ ﻋُﺮﻑ
ﻓﺮﻭ ﺭﻭﻡ
ﻋﺸﻖ
ﺑﯽ ﺗﺒﺼﺮﻩ
ﺩﺭ ﻣﻦ ﺟﺎﺭﯼﺳﺖ

انصاف این است حداقل برای بار دیگر تورا ببینم

انصاف نیست

دنیا انقد کوچیک باشه

که ادم های تکراری رو

روزی هزار بار ببینی

و اونقدر بزرگ باشه

که نتونی

اون کسی رو که دلت میخواد

حتی یه بار ببینی

آنقدر برایم عزیزی بگویی بمیر میمیرم

 

سکوتم را نشانه نارفیقی نگیر رفیق!

درد هایم آنقدر زیاد هست که نمیتوانی بشنوی

میشکنی!

آخر تو زیادی حساس و شکننده ای!

رفیق مرا ببخش

ادامه نوشته

یک نفر گفته که می شنود اما من آدمِ گفتن نیستم...لااقل الان نیستم!

یک نفر باید باشد که بدون ترسِ هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی

تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت می گندد را به زبان بیاوری

از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند

و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند

حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال می شوی !

یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره می دانم، اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند

یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد ...

یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک می کشد ،

پوزخند نزند ، به شوخی نگیرد

جدی بگیرد ، خیلی هم جدی بگیرد ،

آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت

یک نفر که تجربه ی هیچ چیز را نداشته باشد ،

مثل همه ی آنهایی که خود را علامه دهر می دانند نباشد !

وقتی که برایش تعریف میکنی دستپاچه شود ، گوش بدهد ،

برایت فتوای ابوموسی اشعری صادر نکند ،

راه کار ندهد ، فقط گوش کند ..

یک نفر که بداند این چیزهایی که تو تعریف میکنی جواب منطقی ندارد ،

اصلا منطق در مقابل این حرف ها بیچاره است

خیلی از آدم ها میخواهند حرف بزنند صرفا برای اینکه دردشان آرام بگیرد

بعضی آدم ها درونشان روی کمربند زلزله است ،

گاهی حرف می زنند تا ویرانی زلزله درونشان را به تعویق بیاندازند

حرف زدن گاهی مُسکن است ،

آدم ها گاهی حرف می زنند نه برای اینکه چیزی بشنوند ، نه اینکه کمک بخواهند

حرف می زنند که ویران نشوند

حرف می زنند که آرام بگیرند

مانند کسی که خود می داند چه روزی قرار است بمیرد ، آرام می گیرند ..

به قول آن رفیقمان که می گفت :

حرف هایی در دلم هست که حاضرم فقط به کسی بگویمشان که قرار است فردا بمیرد ...

همین.

دوستت دارم

"دوستت دارم" ولی با ترس و پنهانی

که پنهان کردن یک عشق یعنی اوج ویرانی!

دلم رنج عجیبی می برد از دوریت اما

نجابت می کند مانند بانو های ایرانی. . .

تحمل کردن این راز از من سخت ودشوار است

که روزی خسته خواهد شد دل از اندوه طولانی

غمت را میخورد هر شب دل نازک تر از شیشه

تو سنگی را نمی خواهی کنار شیشه بنشانی!

مرا باور کنی شاید به راه عشق برگردم

نه از این دست باورهای مردم در مسلمانی!

" عزیزم دوستت دارم" غم این جمله را دیدی ؟!

تفاوت دارد این سیلاب با شب های بارانی

جمعه های لعنتی

جمعه ها كه مى آيند 

دلتنگ مى شوم 

بى حوصله ،

و تو 

غروب جمعه ها 

كمى بيشتر

از هميشه نيستى ..!

تو بيا

من قول مى دهم 

حال تمام 

اين جمعه هاى بى حوصله

خوب شود ..!

روزگار عوض میشود...

اندکی سال پیش دختری با لبانی پر از خنده میزیست

اما

اما امروز همان دختر آرزوی مرگ را با خود هرشب به خواب میبرد

Go if u want...

I said goodbye but my heart was breaking...

این آخرین شعری ست که از من نمیخوانی...

مرحومه ی مغفوره ی تنهای نا آرام

مرحومه ی مغفوره ی از يادها رفته

مضمون پر تشویش یک "صد سال تنهایی"

محكوم ساعت های پر تکرار در هفته

 

این ها منم...، یک من که هرشب گریه میکرده ست

یک من که بعداز دیدنت بغضش ترک خورده

یک من که مغرور است و میترسد كسي جایی

شک کرده باشد این زن از یک مرد چک خورده

 

من عشق نافرجام یک مجنون نما بودم

لیلای بدبختی که هی دایم رکب میخورد

گم گشته در ساعت شنی هایی که طوفانیست

با کاروانی که ندانسته به شب میخورد

 

خط میکشم روی خدا، روی خودم با تو

روی تمام اعتقاداتی که میمیرند

با دفتر شعرم وداعی مختصر دارم

سرگیجه ها دست مرا در دست میگیرند

 

مرحومه ی مغفوره، تو رحمت نخواهی شد

بر سنگ قبرت نام و تاریخی نخواهی داشت

محتاج حمد و سوره اش هرگز نخواهم بود

او داشت از لب های من لبخند برمیداشت

 

تو رفته ای و شعر ها قهرند با حالم

خودکار با دستم نمیسازد نمیبینی؟!

هیچ اتفاقی شاعرانه نیست ، میفهمی؟!

این زن تورا هر بیت میبازد، نمیبینی؟!

 

این شعر را تقدیم تصویر خودم کردم

در بیت اول خودکشی کردم، نمیدانی

تو رفته ای و زندگی کردن غم انگیز است

این آخرین شعریست که از من "نمیخوانی"

گذشتن رو خوب بلدم...

دیگه هیچی نمیخوام

هیچی

خداحافظ دنیا

خداحافظ آدما

نمیرم اون دنیا

اونجا هم جهنمه

میمونم اینجا و

اینجا رو واسه بقیه جهنم میکنم

خستشون میکنم

اونقدی ک خودشون ازم بخوان برم

خدایا

بد شدم نه؟

مهم نیس

فقط...

فقط...

هیچی

حرفام ن رو زمین خریدار داره ن پیش تو 

خداحافظ همه...

 

+بد بودم و بد تر شدم

میرم با پاهای خودم

میرم نمیدونم کجا

 آخ کم آوردم به خدا

شب هاهم طولانیست...

شبهای من چقدر طولانیست..
قرنی باید بگذرد تا طلوع افتاب...

 

ماندن یک درد است رفتن هزاردرد...

گاهي

آدم مي مونه

بين بودن يا نبودن ؛

به رفتن که فکر مي کني

اتفاقي مي افتد که منصرف مي شوي ،

مي خواهي بمونی ،

رفتاري مي بيني که انگار بايد بروي ...!

و اين بلاتکليفي

خودش کلي جهنم است ...

حیف که نیستی!

حالا کارم شده کنجی نشستن و قورت دادن پشت سرهم بغضی ماندگار..
و تمام شعر هایی که باید برایت میسرودم با دود سیگارم هیچ میشود!
حالا که نیستی فقط یک مجسمه پر از گریه و شعر به جا گذاشته ای...

 

عزیزم کجایی؟دقیقا کجایی؟

اونقدر نگرانم شده بودی که از زنده موندنم شرمنده شدم ...

 

پ.ن:

-تو دیشب ساعت سه بیدار بودیییی؟؟

+نه

-پس روحت بود رفت قرص خورد؟

+یادم نیس...

دیگه من دست خودم نیست...

میدونی...من خوبم!

میخندم

راه میرم

حرف میزنم

اما...

نمیدونم چرا بسته قرص ها تموم شده

نمیدونم چرا تیغ خونیه

نمیدونم چرا سرم گیج میره

نمیدونم چرا گاز همه اتاقو گرفته

من خوبم

فقط بعضی وقتا دیوونه میشم

نگران نباش...

این بعضی وقتا فقط شب اتفاق میفته

روز ها من خوبم

آستینم همه دردا رو میپوشونه

تو نمیتونی از چهره ام بخونی من مردم

تو نمیتونی سوزش دستمو ببینی

من خوبم

فقط هندزفریم خیسه

من خوبم 

فقط دستم زخمیه

من خوبم

فقط بعضی وقتا میمیرم...همین!

به تو فکر میکنم ، غفلت از عمرم میکنم...

ساعت دیواری اتاقم از کار افتاده
 نمیخواهم لحظه های به یاد تو بودن زمان بگذرد
من در اتاقم،زمان را نگه میدارم و به تو فکر میکنم
گذر زمان خارج از اینجا هرگونه میخواهد باشد
 میخواهم ندانسته پیر شوم

نمیتونم بنویسم حالمو

حالم بده اما خوبم...خوب؟نه!عالیم!...

 

پ.ن:به درک ک امتحان دارم...هیچیو نمیخوام!نمیخوام بخونم هیچی!چه فایده وقتی یه کلمه میخونم و پنج دقیقه تو گذشته غرقم و علیرضا آذر تو گوشم میخونه:من را بگذارید بمیرد به درک... و بعدش ب خودم میام

 

+چقد بده وقتی مجبوری به حرفای بقیه بخندی و خنده هات همش الکیه...

من شب ها در فکر تو ام و تو بیخبر..

سلام مرا به وجدانت برسان،
اگر بیدار بود بپرس:
چگونه شبها آسوده می خوابد؟...!!!

 

شک نکن بی من از این ورطه گذر خواهی کرد...

برای اينکه دوستم داشته باشی

هر کاری بگويی می کنم

قيافه ام را عوض می کنم

همان شکلی می شوم که تو می خواهی

اخلاقم را عوض می کنم

همان طوری می شوم که تو می خواهی

حتی صدايم را عوض می کنم

همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی

اصلاً اسمم را هم عوض می کنم

هر اسمی که می خواهی روی من بگذار

خب حالا دوستم داری ؟

نه ، صبر کن

لطفاً دوستم نداشته باش

چون حالا انقدر عوض شده ام که

حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد ...

با من مدارا کن بعد ها دلت برایم تنگ می شود...

هیچوقت به هیشکی چیزی نگو 

اگه بگی دلت برا همه تنگ میشه...

همیشه بامنی حتی اگر نباشی...

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

آن زنی که نگفت عاشق توست/مرد اما نمرد من بودم...

از وقتی رفتی

از وقتی فراموش شدم

دیگه کسی پشتم نیس ...

دیگه کسی هوامو نداره ...

دیگه کسی قرمزی چشمامو نمی بینه ..

دیگه کسی نیس که پایه شیطنت هاش باشم ...

برگرد ...

برگرد و بگو همه رفتن ها دروغه...

اما...اگر هم بر نمی گردی

با هیچکس لب دریا عکس نگیر...

دستشو نگیر..

لطفا!

من می میرم...خب؟

من به دنیایی که سهم من نبود از سر بی تکیه گاهی اومدم...

خدایا...آدمات رو زمین منو نمیخوان...بزار بیام پیش خودت...

نکنه...

نکنه تو هم منو نمیخوای؟...

الان اگر مخلوق ملعونم ، محبوب رب العالمین بودم!

رد انگشت تو بر سینه سیب است هنوز 

من غلط کرده و مغضوب خداوند شدم ...

هر کس غم خود را داشت...

کی حال بد منو میبینه؟

همین روزا

میمیرم...

سر باز نکن ای اشک...

حالم بده ...

تو مرا پیش خودم زیر سوالم بردی...

"درست مثل فنجان قهوه

كه ته مي كشد

پنجره

كم كم از تصوير تو

تهي مي شود

حالا

من مانده ام و

پنجره اي خالي و

فنجان قهوه اي

كه از حرف هاي نگفته

پشيمان است .."

 

هر چقدر هم پشیمان باشی باورت نمی کنم دیگر ...

یادم نمی رود حرف های لعنتیت را ...

 

پ.ن:امروز که آهنگ مرگ بر آمریکا را گذاشته بودند ، یک قسمتش را چند بار تکرار کردم ، چند بار ! : مرگ بر هوس ...

بر گود گلویم ماند جا پای هر انگشتت....

لعنت به بارون...لعنت...

ادامه نوشته

دوستش دارم چون دوستش دارم...

هیچ گاه دوست داشتن هایِ پر دلیل را 

دوست نداشته ام

مثلا این ها که می گویند

عاشقِ چشمانش شدم

یا دیگری می گوید

عاشقِ شانه هایش ..

یا چه می دانم هرچه !

اصلا معنی ندارد

وقتی کسی می گوید چرا دوستش داری؟

باید نگاهش کنی

لبانش را لمس کنی 

لبخند بزنی

و بگویی

چون 

دوستش دارم ...